فلفل وخنده وخاطره😜😳😁
امروز ،روز تعطیل بود با هم رفتیم بیرون با همه ی دوستا وهمکارای بابا جون وخانواده هاشون بعد از چهار پنج ماه ،ماشینمون رسید به دستمون دوستای بابا،ی گفتن باید سور بدی ماشینت رسیده بابا هم خیلی سخاوتمنده،گفت اوکی ساعت دو همه رستوران با خانواده ها، خیلی خیلی خوش گذشت من با نیکو جون،بازی کردم وسایل کمی هم برده بودم با خودم خیلی خوشحال بودیم اولین بار با ماشین خودمون رفتیم رستوران غذاهاشونم که دیگه نگو از بس فلفلی بود،فقط به زور نوشابه و آبمیوه میشد خورد ولی اینقدر خندیدیم که نگو، می گفتیم هنه می رن رستوران برای آرامش ما که میاییم رستوران استرس شدیدی می گیریم که یعنی ممکن...