ماه پری خاتونماه پری خاتون، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

مهربانو,خاتون خوب خانه

فلفل وخنده وخاطره😜😳😁

امروز ،روز تعطیل بود با هم رفتیم بیرون با همه ی دوستا وهمکارای بابا جون وخانواده هاشون بعد از چهار پنج ماه ،ماشینمون رسید به دستمون دوستای بابا،ی گفتن باید سور بدی ماشینت رسیده بابا هم خیلی سخاوتمنده،گفت اوکی ساعت دو همه رستوران با خانواده ها، خیلی خیلی خوش گذشت من با نیکو جون،بازی کردم وسایل کمی هم برده بودم با خودم خیلی خوشحال بودیم اولین بار با ماشین خودمون رفتیم رستوران غذاهاشونم که دیگه نگو از بس فلفلی بود،فقط به زور نوشابه و آبمیوه میشد خورد ولی اینقدر خندیدیم که نگو، می گفتیم هنه می رن رستوران برای آرامش ما که میاییم رستوران استرس شدیدی می گیریم که یعنی ممکن...
28 دی 1398

تولد زمستونی و بازی در تاریکی

تولد تولد تولده دوباره تولد مامان جون کلی برای مامان شعر خوندیم بابا حبیب افتاد تو جوب.... با آهنگ هپی برث دی تو یو داداش سینه زنان حرم توپ خونه آبگوشت تموم شد همه رفتن خونه بشین وزاری کن ابلاغ سواری کن ابلاغ ما پیره ترمز نمی گیره خب انتخاب آهنگ آزاد بود دیگه داداش جونم اینو انتخاب کرد خندیدیم همگی منم همون هپی برث دی تو یو دوبار خوندم و گفتم تموم شد بعد از بادکنک های نوردار باد کردیم و بازی در تاریکی..... همش می گفتم خیلی باحال میده به جای حال میده،که داداشی هی می گه، من می گم باحال میده اینم هدیه ی داداش جونم واسه ی مامان جون آرزوی خوشبختی ...
20 دی 1398

حکایت یک عروسی فلفلی وبامزه

جاتون خالی دعوت شدیم یه عروسی غیر منتظره خیلی خوش گذشت سالن آرام زیبا دلباز موسیقی سنتی ملایم از اول تا آخر مراسم بسیار دلپذیر بود داداش جانم،داداش گل وگلابم مامانی کلی بیسکوییت واسم آورده بود منم که گرسنه حالا نخور کی بخور حالا بهتون می گم چرا مامانی این کارو کرده بود کارت عروسی ای که به ما داده بودند نوشته بود ‌شروع مراسم ۶ شام ساعت ۸ برای همین ما،حول وحوش هفت ونیم یک ربع به هشت اونجا بودیم چون تقریبا غریب بودیم توی مجلس واین دعوت ،یک دعوت کاری بود، لزومی هم نداشت زودتر بریم خلاصه وارد که شدیم د...
13 دی 1398

تی وی آف......

داداش جانم مشغول ساخت کشتی با مقوای کارتن و بطری شیر بود منم داشتم برای خودم چیزایی میساختم ولی حوصله م سر رفت رفتم سراغ کتابم کتاب دوستداشتنی م که دایی سعید عزیزم،اردیبهشت ماه از نمایشگاه کتاب تهران خریده بود خییییییلی دوستش دارم هم دایی سعید م رو وهم کتابم رو یعنی کتابهام رک بعد رفتم توی کارتن موز ایستادم و گفتم مامانی ازم عکس بنداز ژست بامزه هم گرفتم امروز تی وی از صبح روشن نشده تا عصر که الان ساعت چهر و پنج عصره، مامانی پیشنهاد داده تا تی وی کمتر ببینیم و اجازه بدیم چیزای جالب و کارهای مفید به ذهنمون برسه که انجام بدیم، مامانی ،امروز خیلی با من و داداش جون،سرگرم ...
12 دی 1398
1